هلماهلما، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

کـــــودکـــــانـــــه هـــــای هلـــــما

1روز خوووووووووب

سلاااااااام هستی من .دنیای من .زندگی من تنها دلیل زنده بودنم بازم من و تو 1 روز خوب دیگه رو گذروندیم 1روز که تو با شیرین بازیهات باعث شدی منم واسه1 ساعت مث خودت نی نی بشم و همه ی غم و مشکلاتمو فراموش کنم امروز باهم رفتیم حموم بر خلاف همیشه وقتی تو استخرت اب کردم حسابی ذوق کردی و اب بازی میکردی باتوپ و اردک نازت سرگرم شدی منم که از تو بیشتر اب بازی کردم 1 عااااالمه رازی کردیم و خندیدیم من و تو تنها بودیم تو خونه حساااااااااابی خوش گذشت از حموم که امدیم بیرون اینقد خسته شده بودی که دیگه طاقت اینکه لباس تنت کنم نداشتی و خوابت میومد حقم داشتی قشنگم 1کوچولو شیر خوردی و 1ساعتی راحت خوابیدی  بعد افطاری هم رفتیم بیرون که واسه دخملم لباس بخرم چن...
27 خرداد 1395

بدون عنوان

راااااااستی عروسکم چند تا کار یاد گرفته که من یادم رفته بود بنویسم هلما جونم با سرو دستاش نای نای میکنه حساااابی ناز عاشق دنس هم که هستتتتت دومین کارشم اینه که واسه چند ثانیه بدون کمک رو پاهاش می ایسته و کار دیگش که دیشب یاد گرفته بای بای کردنه باهمه بای بای میکنه عااااااشقتم دختر لوسم ...
23 خرداد 1395

1شب سخت و بدواسه دخملم

دیشب خیلیییییی شب بدی بود هم واسه خودت وهم واسه ما اصلا حالت خوب نبود و ی ریز گریه میکردی و وحشتناک جیغ میکشیدی تا 1اذیت کردی تا بالاخره پوشکتو باز کردم و تا ساعتای3 خوابیدی ولی دوباره بیدار شدی و شروع ب جیغ زدن کردی وای که چه شبی بود اماده شدیم بریم بیمارستان که پشیمون شدم میدونستم که اون وقت شب دکتر خوب نیست بردیمت بیرون ولی بازم بی طاقت بودی تا اینکه دستمو گذاشتم رو شکمت و متوجه شدم دل دردی ی خورده عرق نعناع که بهت دادم و بالا اوردی و بعدشم یکم بیدار موندی تا حدود ساعت 5/30که شیر خوردی و ارومخوابیدی تا ساعت11 ولی طفلک بابایی حسابی  سردرد بود وقتی رفت سر کار ولی ظهر زودتر اومد خونه خداروشکر امروز بهتری و خوشحال ...
23 خرداد 1395

تب کردن هلما

هلماجونم نزدیکای صبح تب شدید کرده بودی ساعتای 4 صبح که بیدار شدی واسه شیرت دستتو که گرفتم واقعا داغ بودی خیلی ترسیدم  سریع بهت قطره استا دادم و پاهات و زیر شیر شستم دلم واست میسوخت که مظلوم با اون چشای قشنگت نگام میکردی اشکم و دراوردی خوشگلم باباجونی بیدار شد بغلت کرد از داغ بودت شوکه شد  میخواست ببرتت بیمارستان ولی نذاشتم گفتم نیاز نی بعد یکم پاشویه  و خوردن قطره و مداااام تا ساعت 7 شیر خوردن خداروشکر بهتر شدی شاید تغصیر من بود که با وجود باد لباس لختی تنت کردم و بردمت بیرون شایدم ب خاطر دراوردن 1دندون جدید توالان راحت خوابی و منم حساااااابی سردرد الانم یکگ تب داری ولی زیاد نی انشاالله همیشه سالم باشی عروسکم ...
22 خرداد 1395

شاهکار جدید پرنسس کوچولو

بازم من اومدم با 1خرابکاری جدید از هلما خانوم دیروز غروب وقتی داشتم اماده میشدم و خونه کاملاااااااا سکوت بود و من داشتم به این فکر میکردم که چجوری شاهزادمو اماده کنم که بیدار نشه یه صدای کوچولو شنیدم اولش فک کردم شاید خونمون موش داره و من بی خبرم حساااااابی ترسیدم دوباره اون صدا ولی بلندترش اومد متوجه شدم از اتاق هلماست بلههههههههههه رفتم دیدم خانوم خانوما بیدار شده روتخت نشسته و تلاش میکنه اویزشو برداره منم که همیشه گوشی ب دسسسسسست و این عکسارو گرفتم جالبه من میخندم بهت تو ب من اخم میکنی زمونه بر عکس شده هاااااااا ...
21 خرداد 1395

بدون عنوان

امشب باهم رفتیم پیاده روی تا دقیقا تا 10 دقیقه پیش بیرون بودیم چون خانوم گل ما خسته شده بود مجبور بودم بیام خونه ولی اصلاااااااااا دلم نمیخواست بیام بیرون خیلی حالم خوب بود توهم خوب بودی واست گیره هم خریدم یکم باهاش سرگرم بودی ولز باز شروع کردی هیچی دیگه برگشتم ولی خوبه صاحب  1جفت گیره شدی خوشگلن حالا بعد 1 عکس باهاشون مبگیرم و میذارم تو وبت شب نسبتا خوبی بود امشب 1جور خاص خووووب بود  عروسکم  رو دستم لالا شده و باید ببرمش جاش فعلااااااااااا ...
21 خرداد 1395

شیطنت های جدید پرنسس من

هلما خانوم بزرگ شده و شیطنتاش بزرگتررررر هرچی از فضولیات بگم کمه حسابی دلبر شدی دست دست میکنی و کلی ذوق میزنی جدیدا پاتوقت شده اشپزخونه و باز کردن کشو و ریختن وسایل دوست ندارم وسایلارو از دیدت خارج کنم همشون جلو دستته زیاد بهشون دست نمیزنی ولی یکی از جاشمعی هایی که دوس داشتمو شکوندی ولی ب جای عصبانیت به گریه های خودت خندیدم خیلی بامزه و نااااااااز شدی هرروز بیشتر از قبل ازت لذت میبرم راستی میتونی باکمک مبل و دیوار راه بری و بایستی عاشق بیرون رفتنی و تماسای بچه هایی که بازی میکنن ازبس که وبلاگتو دیر اپ میکنم همه کارات از ذهنم میپرن ولی ازین ب بعد بیشتر میام عسلم   هلما جونم عاااااااشقتم ...
18 خرداد 1395
1